املای ابتدایی |
|||
شنبه 11 خرداد 1392برچسب:, :: 10:52 :: نويسنده : پری کلانتری
شاید فردا دیر باشد روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم چند خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
*
*
*
*
با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند .
چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد .
و معلم در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ...
پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود .
دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .
معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت،
یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ،
به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "
پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند .
پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند ،
آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ،به معلم گفت:
"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم
که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "
او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت
که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده
و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت .
آن کاغذها ، همانی بودند که
تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش در آن نوشته شده بود .
مادر مارک گفت :
" از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم .
همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .
چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت :
" من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "
همسر چاک گفت :
" چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید
ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد
و گفت :" این همیشه با منه . . . . " .
" من فکر نمی کردم که کسی لیستش را نگه داشته باشد . "
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورد و گریه اش گرفت .
او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه می کرد .
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است
که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید،
و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید
و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند،
قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید،
دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند،
بهتر و راحت تر خواهد بود .
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من که درباره دروس ابتدایی است خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |